سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درد و دل های خودمونی با امام رضا

نمیدونه که الان چند شبی میشه که خواب ایلیا و ملیکا رو میبینه . خواب می بینه که ایلیا ، پسر 7 ساله اش داره از ترس گریه می کنه و دختر 12 سالش با بیقراری در میان امواج آب مادرش رو صدا میزنه . همسرش رو در میان تکه الوار های به جا مونده نمی تونه پیدا کنه و سراسیمه داره تلاش میکنه که خودش رو به فرزنداش برسونه . اما ناگهان صدای مهیبی به گوش میرسه یکی داره با فریاد تقاضای کمک می کنه همه بی اختیار به سمت صدا بر میگردند . یک مرد در میان آرواره های کوسه یا چیزی شبیه اون به دام افتاده . از ترس جان بچه ها ، تلاش بیشتری می کنه تا به اونها برسه اما همیشه در همین لحظه از خواب بیدار میشه .

اطرافش رو به سرعت نگاه می کنه ، اما خبری از الیاو ملیکا و همسرش نیست . حتی دیگه اشکی در چشم نمانده تا به احوالات خودش گریه کنی . به گذشته فکر می کنه . به یاد میاره که تازه خونه ای باب میل خانواده اش خریده بود . از همونایی که خانمش دوست داشت ، بزرگ و جا دار . تازه در سرمایه گذاری که کرده بود موفق شده بود و تازه به درخواست پسر 7 ساله اش زانتیا خریده بود . همه چیز داشت اما الان ...

باز فکر میکنه به اول داستان فکر میکنه .

یه روزی یکی از دوستانش در مورد کار و زندگی موفق در استرالیا صحبت می کنه . میگه اونجا همه امکانات وجود داره و به راحتی می تونی پیشرفت کنی . از دشت های سبزش میگه و از مردمی با فرهنگ . اونقدر میشنوه که تصمیم میگیره همه چیزهایی رو که تا به امروز با هزاران زحمت بدست آورده بود بفروشه و دست زن و بچه هاش رو بگیره تا به اونجا بره و پس از موفقیت به خانواده اش اعلام کنه . بی خبر حتی بی آنکه تا خواهر به جا مانده از پدر و مادر و کودکی خودش رو در جریان بذاره و خداحافظی کنه راهی سفر میشه . همون دوست بهش میگه اگه با هواپیما بیایی خیلی گرون تموم میشه باید قاچاق وارد بشین . ابتدا میرن به اندونزی و بعد به همراه 280 تا مسافر قاچاق دیگه سوار کشتی میشن . شب بود و هوا سرد . ایلیا اون شب حال خوبی نداشت و از تکان های کشتی می ترسید . پدر داشت برای خانواده اش از زندگی رویایی در استرالیا صحبت می کرد . داشت از کانگرویی که همیشه ملیکا ارزو داشت از نزدیک ببینه میگفت که ناگهان اتفاق بدی افتاد . همه جا پر از آب شد . سعی می کرد که بچه ها رو نزدیک خودش نگه داره .که ناگهان کشتی واژگون شد . تنها صدایی که در اون زمان شنیده میشد جیغ و مدد از خدا بود . خودش رو به زحمت به سطح اب رسونده بود اما خبری از همسر و فرزندانش نبود . گریه می کرد و فریاد می کشید اما در ان ظلمت شب جز خدا کسی صدای اون رو نمیشنید . چیز دیگه ای از اون لحظات بیاد نداره . زمانی که چشماش رو باز کرد دید که در بیمارستانه . بچه هاش رو صدا میزد اما حتی کسی نبود تا زبونش رو بلد باشه . کمی بعد آقایی نزدیکش شد . داشت به فارسی صحبت میکرد . مرد نگاهی به او انداخت گفت برادر صبور باش تنها چند نفر از 280 نفر زنده مانده ایم . یا کشته شدند ، یا هیچ اثری از اونا نیست .

همین یک کلمه کافی بود که باز از اعماق وجودش گریه کنه . تصویر خانواده هر لحظه مانند نگاتیو های فیلم از مقابل دیدگانش عبور می کنه و هر زمان که دیده بر هم میزاره کابوس وحشتناک آن شب تلخ رو میبینه .

این سرنوشت هر شخص به جا مانده در کشتی اندونزی است که مسافرانی از ایران ، افغانستان و عراق رو داشته قاچاق به استرالیا میبرده .

به یاد تمامی کشته شدگان در آن کشتی صلوات

به امید اینکه هیچ انسانی چشم به راه عزیزانش نباشد

یا علی  




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/10/29 توسط pishva
درباره وبلاگ

pishva

sayeh.mahtab99@yahoo.com
bahar 20
 قالب میهن بلاگ قالب وبلاگ